اولی از سفره یک نفر برده ، فرد دیگر از سفره یک ملت! نقدی بر فیلم تازه کیانوش عیاری

[ad_1]
لقمان مداین نوشت: کیانوش عیاری در ویلای ساحلی فقر را به عکس میکشد تا بگوید شریفترین انسانها در زمان تنگدستی ناچار به انجام اعمالی خواهد شد که قلبا تمایلی به آن ندارند، همان سخن معروف که میفرماید فقر از هر دری که داخل بشود ایمان از درِ دیگر خارج میبشود، روابط بین انسانها را به عکس میکشد و تلنگر میزند به افرادی که از عتاب قرآن یعنی لاتجسسوا چشمپوشی میکنند و این حق را به خود خواهند داد تا در ریز جزییات روابط انسانها کنکاش کنند.
میخواهد بگوید الناس علی دین ملوکهم، یعنی چشمان فقیری که در نان شبش درمانده، به فردی است که اختلاس میکند، بعد اکنون آن فرد مستضعف چطور به اصولش پایبند بماند! ما را به کتابهای کهن میبرد، بعد عیاری در جایگاه مسیح میایستد تا به مخاطب بگوید فردی میتواند او را سرزنش کند که خود گناهی نکرده باشد، یعنی همان روایت معروف که فردی میتواند اولین سنگ را پرتاب کند که دستانش پاک باشد و برای همین است که هنگامی چاووشی میبیند او امانتداری نکرده سکوت میکند چون دستان خودش ناپاک است و همین مسئله مهم فیلم است تا بدانیم همه انسانها در زمان مقتضی امکان پذیر خیانت در امانت کنند و اگر نیک بنگریم او برای بقا اشتباه کرده و فرد دیگر برای طمع، اولی از سفره یک نفر برده و فرد دیگر از سفره یک ملت! هر چند اشتباه اشتباه هست و این تفاوت بارگناه اولی را کم نمیکند چون هر کس به اندازه وسعت دستانش مرتکب نادرست میبشود حال یک نفر امکان پذیر نقطه ضعفش طمع پول باشد و فرد دیگر سختی خانواده!
محتوایش ایدههای خوبی داشت اما احتمالا همهفهمیدن نبوده است، برای تبلیغاتش اکثرا به امید تماشای یک طنز پرشور آمده بودند اما با یک درام اجتماعی مبتنی بر روابط خانواده و بعضی اوقات توامان با طنز روبه رو میشدند، هرچه می بود میخواهم داخل مبحث فرم و تکنیک بشوم تا سهم هرکس اشکار بشود.
فیلمنامه دارای شخصیت ضد ارزشی می بود که در روال فیلم به یک قیمت تبدیل میشد، او که در زندگی دیگران تجسس میکرد آموخت تا توجهش را به زندگی خود معطوف سازد، او که بیاجازه رسم امانتداری را بهجا نیاورده می بود آموخت که مرتکب خطای جدی شده و رضایت مالک یعنی چاووشی را جلب کرد.
کاشت، داشت و برداشت برخی کاراکترها مراعات نشده می بود، عمو سلمان ابتدا در قامت طلبکار دایی فرخ ظاهر میبشود و دیگر اثری از او نمییابیم، خانواده چاووشی را همان ابتدا فقط میبینیم، زوجی که برادر دختر در انتهای فیلم به جستوجوشان میآید را به یکباره معارفه میکنند و میبرند، یا خانواده فرخ که اینها را ضعفی جدی میدانم.
ناظر وجود گرم مرحوم استاد کیومرث پوراحمد با آن نوای جاودانه بودیم که حضورشان در فیلم زیاد پرارزش می بود و درخشان اما با صدها افسوس.
گریم اکثر بازیگران ترمیمی می بود، اما درخصوص یونس هیچگاه نیافتیم که چرا به بیماری ارثی پولیوز یعنی سفید شدن سکهای موی سر مبتلا است و اگر ارثی است چرا آن را بین فرزندانش نمیبینیم درحالی که میتوانست طراحی مناسبی باشد، با این حال مهناز را به خوبی تکیده کرده می بود، یا اثرات آفتاب سوختگی را در صورت فرزندانش مییافتیم و در زمان دعوا به شکلی طبیعی صورت فرد را زخمی میکرد.
طراحی لباسها مناسب نبوده است، با فرهنگ افراد آن ویلا همخوانی نداشت، تکراری می بود و به نظرم فقط به کاراکترهای کلیدی دقت شده می بود و دیگران را رها کرده بودند، بعضی اوقات از روانشناسی رنگ نیز منفعت میبرد اما اسیر تیپیکال می بود، باید بپرسیم آیا این درست است که چون رنگ سبز از مال و ثروت یا وفاداری و خانواده یا رشد و زندگی سخن میگوید بر تن اکثر کاراکترها سبز بپوشانیم؟
خرده پیرنگهای فیلم زیاد و خوب می بود، همانند خانوادهای که همسرشان به اضطراب دزدی مبتلا می بود، یا فرد دیگر که پی ناموس خویش میگشت، یا فرخ که وامدار می بود و چاووشی که اختلاس کرده می بود.
به سراغ شخصیتپردازی میروم، هر آنقدر که برخی کاراکترها به خوبی پخته شدند ناظر ناکامیهایی هم در این عرصه بودیم، تعداد بسیاری در صحنه بیکار می باشند و تلاش میکنند خود را مشغول نگه دارند، دیالوگهای خام میگویند، اعمال بیعلت انجام خواهند داد با این حال فرخ، مهناز، سعید و برخی دیگر خوب بودند.
فیلم اغاز جذابی نداشت، با سکانس مضحکی روبه رو بودیم که فرخ نزد طلبکار خود میرود و با شوخیهای سردش هیچ چیزی به ما اضافه نمیکند، رشدی در جهت پیرنگ ندارند، یعنی اگر حذف میشد نیز تفاوتی تشکیل نمیکرد و چه بسا بهتر می بود، اگر اغاز فیلم با عکسبرداری هوایی از شهر تا درب خانه ترسیم میشد بر جذابیت آن میافزود و این را علاوه بر نویسنده فهمید تدوینگر میدانم که با چینش نادرست نماها این چنین ضربهای را به فیلم داخل نموده است.
عطف اول را وقتی میدانم که یونس با دیدن بدحال شدن مهناز رضایت میدهد تا آنان ویلا را اجاره دهند و چالش اغاز میبشود.
اوج را هنگامی دیدم که آذرنوش به یونس، فرخ و مهناز میگوید از اقوام چاووشی است و همهچیز را میداند و حقایق آشکار خواهد شد.
عطف دوم را آنجایی یافتم که چاووشی به یونس اجازه میدهد تا آن ویلا را اجاره دهند و با پول آن امورات خود را بگذرانند و اینجا قصه به اسایش میرسد.
صدابرداری و صداگذاری زیاد بد می بود، میدانم که برداشت صدا در جوار دریا بهشدت سخت است، اما چطور میبشود فیلمنامه خوانده بشود و بدانیم با این چنین پلانهایی روبه رو هستیم و در زمان عمل این چنین ضعفی را ابراز دهیم تا از حداقل کیفیت به دور باشیم، صداگذاریها دقیق سینک نشده می بود و با خوانش لبها فاصله داشت، بعضی اوقات نماهای کشمکشی را برای تاثییرگذاری زیاد تر یک دفعه زیاد کرده بودند و بعضی اوقات صدای محیط را برای تاثییرگذاری اتمسفر با سکته داخل و خارج میکردند، این ناهماهنگیها یعنی مراعات نشدن حداقل استانداردها که باید نظارت میشد با این حال نریشن رضا عطاران بر فیلم زیاد مثبت می بود.
نقشآفرینی عموم کاراکترها را مناسب میدانم، اکثرا خودشان بودند یعنی نقش را شخصی کرده و اگر باگ شخصیتپردازی دامنشان را نگرفته می بود مثبت ظاهر میشدند و در این بین کاراکتر سعید و فرخ را از همه بهتر دیدم، هر دو بهترین خودشان را ارایه کردند و انتخاب درستی برای نقششان بودند، هرچند انتخاب پژمان جمشیدی را نادرست برداشت میکنم، باید فردی میآمد که بتواند در قامت پدر ظاهر بشود، کاراکتر یونس را نپسندیدم، آن انقباضهای جسمانی و آن صلبیت در کلام که پرواضح می بود هیچکدام از لهجهها و آواهای کلامیاش خوب در نیامده و ضعفهای فیلمنامه در این کار سهمی شایان داشت.
یکی از ضعفهای جدی گرهگشایی به دست نویسنده می بود، در انتها به جای تلاش کاراکتر این نویسنده است که اطلاعات را یکجا ارایه میکند تا قصه به سرانجام برسد.
دیالوگپردازی رسما بر بازی نقشآفرینان تاثییر گذاشته و حتی قصه را تحتالشعاع خویش قرار داده می بود، شعاری می بود و کلیشهای، درز اطلاعات داشت، چکشکاری نشده می بود و گهگاهی استانداردهای محاورهای را هم نداشت، کتابی سخن میانها گفتند، فاقد مطالعه می بود، چرا ما باید میدانستیم چاووشی یازده سال است که این ویلا را دارد، دو قطبی بودن یونس و دیگر امراضش چه کمکی در پیش برد پیرنگ میکرد؟
تعلیقهای فیلم را دوست داشتم، همانند هنگامی که آذرنوش و فرزندانش آنجا میآیند، همانند وقتی که یونس رضایت میدهد ملک را اجاره دهند، یا جایی که در دعوای ناموسی میخواهند آن پسر را بکشند.
عنصر ارتباطی فیلم را شناسنامه میدانم، همان چیزی که از ابتدا همه مانع هاها را سامان میدهد، بهانهای میبشود برای ممانعت از طی شدن روال عادی قصه.
قهرمان و ضد قهرمان را زوج کمیک فرخ و یونس میدانم، فرخ با از بین بردن کردن یکایک مانع ها یونس مشکل خانواده را حل کرده و او را رشد میدهد و بر وی تسلط مییابد.
کارگردانی را در انتخاب زوایای دوربین همانند زاویه سی درجهای خوبش یا زاویه عکسبرداری هوایی و قاببندی استانداردش خوب میدانم اما در چکشکاری نکردن فیلمنامه و عدم نظارت بر تدوین فیلم و صدا، عدم موسیقی مناسب و چینش نامناسب سکانسها و عدم نظارت بر برخی بازیها دچار یک ضعف جدی میدانم.
یکی از نقاط قوت فیلم در طنزهایش می بود که به خوبی کشش تشکیل میکرد تا مخاطب را با خود همراه سازد و لحظاتی خوش برای آنان به ارمغان آورد.
آخربندی مثبت فیلم را مورد قیمت میدانم، چراکه توانست امید بیافریند و مخاطب را سرخورده نکرد.
در هر نقد گفتن ضعفها را سازنده میدانم و بر پتانسیلهای همه دستاندرکاران آگاهم و امیدوارم در آثار بعدی ناظر درخشش بیشتر از پیش آنان و افزایش استانداردها باشیم.
[ad_2]
منبع




